می شنوم ...
صدای قدم هایت را ... که از کوچه قلبم می گذری
بر در قلبم می آیم ...
شاید مانند پدرت ، علی ، که برای یتیمان غذا می برد ، برای قلبم چیزی آورده باشی
شاید ذرّه ای امید ...
در قلبم را که باز می کنم عطرت تا انتهای دالان قلبم می پیچد ...
آری ... خودت بوده ای
جای پایت در کوچه مانده ...
و ...
گویی امشب برایم چیزی گذاشته ای ...
خوب نگاه می کنم ...
تکه کاغذی ست ...
برمی دارمش ...
رویش با خط خوش نوشته شده :
خیلی زود خواهم آمد ... شاید این جمعه
دیگر خیالم آسوده می شود ...
و می روم ...تا جمعه ...
راستی تا جمعه چند روز فراموشی فاصله است ؟؟؟