عصر پنج شنبه که مي شود ...
گلهاي حياط قلبم فارغ از دغدغه هاي هفته ، سرزنده مي شود ...
عطرشان را در هوا پخش مي کنند ...
بوي عطرشان آشناست ...
عطر پايان فراغ مي دهد باغچه دلتنگي من ...
عصر پنج شنبه همه چيز خوب مي شود ...
لرزش دستانم
لکنت زبانم
و مهم تر از همه داغ پنهانم
همان که عمريست در سينه دارم
ولي ...
امان از غروب جمعه که عمريست سوزانده جگرم را ...
شکايتم را به کجا ببرم ؟؟؟
کدام قاضي مي تواند حق مرا از غروب جمعه بگيرد ؟؟؟
اي آقايي که زمين را پر ز عدل مي کني ...
بيا که من شاکي ام ...
شاکي از غروب جمعه ...