باران که مي بارد
عطر تو در کوچه مي پيچد ...
عطر انتظار ...
دوباره ياد غروب جمعه مي افتم
همان غروب هايي که منتظر بوديم و نيامدي ...
شايدم آمدي و نديديم
يا روزمرگي با دستان سردش جلوی چشمانمان را گرفت ...
آري ... روزمرگي !!!
همان دردِ پنهانِ بدون رنجي که روزگار برايمان تجويز کرد ...
هر شنبه يک عدد
ولي ديگر داروي روزگار هم آرامم نمي کند ...
تنها ياد خداست که آرامش را به قلبم مهمان کرده
« علي بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِن القُلوب »
براستي که ذکر خدا معجزه مي کند ...
وگرنه چگونه غروب جمعه را ديدم و اکنون نفس مي کشم ؟؟!!
اي که ذکرت درياي متلاطم قلبم را آرام کرده ...
حجتت را براي نجات بندگانت راهي کن ...
آميــــن