چفیه ای با چند لکه خون
پلاکی که در باد می رقصید
قرآن کوچکی که لای بوته ها افتاد
و بدن نیمه جانی که هنوز هوای آلوده زمین را تنفس می کرد ...
آخرین نفس ها قبل از پرواز
چند سال بعد اما ...
چفیه و پلاکش را به موزه بردند
قرآن کوچکش روی طاقچه خاک خورد
و از بدنش هم مشتی خاک باقی ماند
تنها نامی که از او ماند اسم یه کوچه بود ...
عجب سهم زیادی داشت ... نام یک کوچه .